دیروز ساعت ۶:۱۵ داشتم برمیگشتم خونه، نزدیکی خونه چشمم افتاد به ساعت ، ۶:۳۵ ...
حساب کردم ، تا ۶:۴۵ خونه ام ، بعد گفتم نه، ۶:۴۵ احتمالا سر خیابونم ، ۶:۵۰ حالا ... یه لحظه از ذهنم گذشت ، آدم از آینده خبر نداره ، خودم رو دیدم که جلوتر تصادف کردم ، بعد دارم فکر میکنم حتی ۷:۵۰ هم نمیرسم خونه ... بعد به خودم خندیدم چه فکرایی میکنیا، گفتم حالا ببینیم کی میرسیم ...
۲۰۰ متر جلوتر ، سر چراغ قرمز ، داشتم سعی میکردم از ماشینی که داره گردش به راست میکنه سبقت بگیرم و از کنارش رد کنم چهارراه رو ، بوم ... یه خانومی تصمیم گرفت گردش به راست کنه از اون طرف چهار راه بدون اینکه منو ببینه .... یه لحظه احساس کردم هاه ، تصادف کردم به همین راحتی ، حتی ۷:۵۰ هم نمیرسم خونه .... من فرمون رو کشیدم سمت چپ ، اونم شانسی میلی متری من ترمز کرد ، از کنار هم رد شدیم ...
انگار خدا میخواست بگه ، ببین خانوم چیز ، همچین واسه خودت برنامه نریز ، کار یک ثانیه است ...
الینا در ۳۸ سالگی و با کمک کلینینک و دکتر باردار شده البته جز تعداد محدودی بقیه خبر ندارن که چی شده
طبعا هرچی جلوتر میریم سر میز ناهار خیلی صحبت ها حول و حوش بچه میگذره ، قدیمی تر ها تجربشونو میگن ، الینا جدیدشو میگه، منم استفاده بهینه میکنم
دیروز سر ناهار حرف بود که برای پسرش مامارو خریده ، بحث بین خانوما اینجوری ادامه پیدا کرد
: البته که سرمایه گذاری خوبی نیست برای بچه نوزاد چند صد دلار بدی ، ولی خوب دیگه اینجوری نباید همش بغل من باشه
- کلا سرمایه گذاری برای نوزاد معنی نداره ، مگه اینکه بخوای ۵-۶ تا بچه بیاری
: اره با سن من هم حتما که میشه همین یه دونه بیاد ...
- چرا که نه ، میتونی بقیه رو صف ببندی پشتش
اینجای قضیه پسرکمون ( پسرک که در واقع ۲۴-۲۵ سالشه) وارد میشه:
= این که هیچ مشکلی نیست ، میتونی بری کلینیک ناباروری بعد با یه ۳ قلو بیای بیرون همینطور پشت هم ....
قیافه ماها و خنده زورکی الینا دیدنی بود ، فقط یکی حرفو عوض کرد ...