لاله های وحشی

لاله های وحشی

هر آنچه روزگار میگذراند
لاله های وحشی

لاله های وحشی

هر آنچه روزگار میگذراند

۳۰ خرداد ۱۳۹۵

هفت سال پیش ، امروز بود که ما ، ما شدیم   

 خب من تا ظهر شرکت بودم، انگار نه انگار که روز عقدمه ... بعد مردم کلا میرن استراحت از قبلش من بدو بدو ...

ساعت ۲ اینا بود رسیدم خونه ، یه مانتو و روسری و تیشرت سفید ، کلا همه چی سفید ، فک کنم شلوار سفید نداشتم وگرنه اونم سفید میپوشیدم هول شده بودم خوب ، عروسیه عروسی ... مو هامم یادمه مامانم مدل تیغ ماهی بافت پشت سرم ...

هممم فکر کنم ساعت ۵ باید محضر میبودیم، شایدم ۶ ... رسیدیم ما بودیم فقط، هنوز آقا دوماد !! نیومده بودن ... نشستیمو ، یه سرکی تو اتاق عقد  و منتظر که در زدن ... ااا فک کن که دوست مامانم که واسطه آشنایی دو تا خانواده بود ولی به دلیل خصوصی بودن مجلس دعوت نشده بود ، پشت در بود ، کی دعوت کرده بود، مادر داماد مامانم رنگش مثل گچ شد

تا اومدن و ما رفتیم تو اتاق عقد و بعدش آقای عاقد  شروع کردن به خوندن ، حالا ما مودب دو تایی نشستیم، بالا سرمون قند میسابن ، مسخره بازی در میارن ما هم که آروم...

بعد که بله رو گفتیم، بابام انقدررر سفت بغلم کرد

بعد همه ماچ و بوس و بغل و کادو و ... یهو  شلوغ شلوغ تا رفتیم ماراتن امضا ،چقدر امضا میخواد... بعد این آقاهه ، قبلش که بهمون فرم داده بود شغلمونو پرسیده بود، ماهم دو تایی نوشته بودیم، مهندس ، حالا هرچی میخوند، میگفت خانوم مهندس وکیلم ؟ آقای مهندس امضا کنید

بعدش قرار شد بریم خونه داماد، همه رفتن مارو گذاشتن که خوب بیاین دیگه اون صحنه یادمه تو خیابون کاج ، درختا سبز سایه کرده بودن ، دوتائی دست  در دست رفتیم تا رسیدیم به ماشینش ...

یه جشن  کوچولو ، یه کیک بی بی خریده بودن  ( اخ که چقدر الان دلم کیک بی بی میخواد) خوردیمو گفتیمو خندیدیم ...  الان عکسامو نگاه میکنم ، میگم چقد کتابی بودما، خیلی اتو کشیده ، مو بافته ، تی شرت سفید ... زیاد شبیه عروسی نبود گمونم

اومدیم که بیرون ، بابام گفت بریم خودمونم جشن بگیریم حالا قبلش اصرار اصرار از مادر داماد که عروسمون بمونه حالا اینجا ، منم که خل وضع، نه نه من با بابام اینا میرم ، منو تنها نذارین ...

رفتیم هتل استقلال ، شام خوردیم، گفتیم خندیدم ، کلی خوش گذشت ... یکی از بهترین شبها بود ...

شب که برگشتیم خونه ، یه اینترنت گردی و اونوقت بود که تازه فهمیدم تو یه فاصله کوتاه از ما چه اتفاقایی داشته میفتاده و ما بی خبر بودیم ...

امشب میریم یه رستوران ایتالیایی ، بازم پیرهنم سفیده ...

نظرات 3 + ارسال نظر
marzi دوشنبه 20 دی 1395 ساعت 00:52 http://rozegaremarzi.blogsky.com

چه زیبا و دل انگیز بودن این خاطرات. عشقتون مستدام.
خط آخر منظورت چی بود؟ چه اتفاقاتی افتاده بود؟

باران جمعه 4 تیر 1395 ساعت 10:55 http://thisismenow.blogsky.com

آخی چقققد عالی بود!!!
منم از این ازدواجا دلم میخواد !!!!!
خوشبخت باشین همیشه

ای جان مرسی مرسی

مگهان دوشنبه 31 خرداد 1395 ساعت 19:00 http://meghan.blogsky.com

چه خاطره ی خوش عجیبی ^-^
کیف کردم از این سادگی عقد و مراسم :)

+ هر روز عاشق تر و خالص تر و شاد تر باشید. آمین

مرسی مرسی آمین

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد