الینا با پسر کوچولوش اومده بود شرکت ، ماشاا... با چنان سرعتی چهار دست و پا را میرفت ، از این ور به اون ور
یه دقیقه بغلش کردم ، میخواست بره پایین ، دستشو گذاشت رو حلقم فشاررر ، مادر که چه زوری داشت داشتم خفه میشدم دادمش دست مامانش ...
چه ناز و گوگولی بودا... خدا نصیب کنه
همه کارا بر عکسه ...
امروز که من از خستگی دارم میمیرم، خو ابم میاد ، چشام باز نمیشه ، یکی میاد میگه چقدر خوب شدی ، قشنگ شدی چیکار کردی ، اون یکی میگه بلوزت چه قشنگه بهت میاد ، چه رنگ خوبی داره ...
حالا من با قیافه آویزون ، دو روز دارم خونه تمیز میکنم ، وسایل جمع میکنم، فقط از لا به لای لباسا یه چی کشیدم بیرون که برم سر کار ، شب از سرما خوابم نبرده ...
تو اینو بگویی ؟؟ یعنی نه واقعا تو اینو بگویی؟؟