الینا با پسر کوچولوش اومده بود شرکت ، ماشاا... با چنان سرعتی چهار دست و پا را میرفت ، از این ور به اون ور
یه دقیقه بغلش کردم ، میخواست بره پایین ، دستشو گذاشت رو حلقم فشاررر ، مادر که چه زوری داشت داشتم خفه میشدم دادمش دست مامانش ...
چه ناز و گوگولی بودا... خدا نصیب کنه