امروز رفتیم خونه کوچه زمرد ...
چقدرخراب شده بود ، اصلا وارد حیاط که شدم دلم گرفت ،
حوض قدیمی که توش پر ماهی قرمز بود ، خالی خالی بود، پر از برگ خشک ... خودمو میدیدم که با عمه داریم حوض رو تمیز میکنیم، میگه ماهی هارو با دست نگیریا ، منم میگم بلدم ببین آروم میگیرمشون ...
بوته های گل رز خشک شدن ، گل یخ ته حیاط دیگه نیست ... یه عکس دارم من از یک سالگی ، تو بغل عمه کوچیکه وسط گل رزها لب حوض...
پله های حیاط دیگه برق نمیزد ، مثل اون وقتا که روز اول عید یک ساعت بعد سال تحویل همه جمع میشدن اینجا...
بدتر از همه ، وقتی رفتیم تو، دیگه مامان بزرگی نبود که بگه ، مریم خانوم، مریم جان خوش اومدی... اتاقها خالی بودن ، تاریک ، انگار همه خاطرات کودکی من تو این خونه ، تو دل اتاقهای تاریک جا مونده بود ... هیچ کس نبود ، نه عمه ها ، نه مامان بزرگ ، نه حتی گربه ها ...
دلتنگ خوشی و شادی اون خونه شدم تو روز اول فروردین ...
آخیییی
واقعا خاطرات کودکی زیباترین بخش زندگیه
موافقم ، دقیقا ...