دیروز ساعت ۶:۱۵ داشتم برمیگشتم خونه، نزدیکی خونه چشمم افتاد به ساعت ، ۶:۳۵ ...
حساب کردم ، تا ۶:۴۵ خونه ام ، بعد گفتم نه، ۶:۴۵ احتمالا سر خیابونم ، ۶:۵۰ حالا ... یه لحظه از ذهنم گذشت ، آدم از آینده خبر نداره ، خودم رو دیدم که جلوتر تصادف کردم ، بعد دارم فکر میکنم حتی ۷:۵۰ هم نمیرسم خونه ... بعد به خودم خندیدم چه فکرایی میکنیا، گفتم حالا ببینیم کی میرسیم ...
۲۰۰ متر جلوتر ، سر چراغ قرمز ، داشتم سعی میکردم از ماشینی که داره گردش به راست میکنه سبقت بگیرم و از کنارش رد کنم چهارراه رو ، بوم ... یه خانومی تصمیم گرفت گردش به راست کنه از اون طرف چهار راه بدون اینکه منو ببینه .... یه لحظه احساس کردم هاه ، تصادف کردم به همین راحتی ، حتی ۷:۵۰ هم نمیرسم خونه .... من فرمون رو کشیدم سمت چپ ، اونم شانسی میلی متری من ترمز کرد ، از کنار هم رد شدیم ...
انگار خدا میخواست بگه ، ببین خانوم چیز ، همچین واسه خودت برنامه نریز ، کار یک ثانیه است ...
قدرت ذهن رو یادم اورد
اوهوم، خیلی سریع، پشت هم اومدن ...