لاله های وحشی

لاله های وحشی

هر آنچه روزگار میگذراند
لاله های وحشی

لاله های وحشی

هر آنچه روزگار میگذراند

لحظه ها

دیروز ساعت ۶:۱۵ داشتم برمیگشتم خونه، نزدیکی خونه چشمم افتاد به ساعت ، ۶:۳۵ ...

حساب کردم ، تا ۶:۴۵  خونه ام ، بعد گفتم نه، ۶:۴۵ احتمالا سر خیابونم ،  ۶:۵۰ حالا ... یه لحظه از ذهنم گذشت ، آدم از آینده خبر نداره ، خودم رو دیدم که جلوتر تصادف کردم ، بعد دارم فکر میکنم حتی ۷:۵۰ هم نمیرسم خونه ... بعد به خودم خندیدم چه فکرایی میکنیا،  گفتم حالا ببینیم کی میرسیم ...

۲۰۰ متر جلوتر ، سر چراغ قرمز ، داشتم سعی میکردم  از ماشینی که داره گردش به راست میکنه سبقت بگیرم و از کنارش رد کنم چهارراه رو ، بوم ... یه خانومی تصمیم گرفت گردش به راست کنه از اون طرف چهار راه بدون اینکه منو ببینه .... یه لحظه احساس کردم هاه ، تصادف کردم به همین راحتی ، حتی ۷:۵۰ هم نمیرسم خونه .... من فرمون رو کشیدم سمت چپ ، اونم شانسی میلی متری من ترمز کرد ، از کنار هم رد شدیم ...

انگار خدا میخواست بگه ، ببین خانوم چیز ، همچین واسه خودت برنامه نریز ، کار یک ثانیه است ...


نظرات 1 + ارسال نظر
پرژین پنج‌شنبه 5 شهریور 1394 ساعت 22:51

قدرت ذهن رو یادم اورد

اوهوم، خیلی سریع، پشت هم اومدن ...

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد