-
۶ فوریه ۲۰۱۷ / ۱۸ بهمن ۱۳۹۵
دوشنبه 18 بهمن 1395 16:32
تقریبا ۳ ماهه که برگشتیم، حس خوبیه اینجا بودن پیش همه... تو این مدت همش درگیر کارهای خونه بودیم، دوباره خونه چیدیم از اول، چندبار بازار رفتیم فک کنم دو هفته تمام مدت تو بازار بودیم، یخچال و گاز و ماشین لباسشویی رو از اسنوا خریدیم تو سه راه امین حضور ... فک کنم ۵ میلیون ظرفامونو از چینی زرین خریدیم، یه دست شیش تائی از...
-
۳ ژانویه ۲۰۱۷
سهشنبه 14 دی 1395 23:21
نمی شود که نمی شود که نمی شود ...
-
۲۷ دسامبر ۲۰۱۶
سهشنبه 7 دی 1395 15:54
از کارم استعفا دادم ، دلم برای بچه ها ، اونجا، حتی کارم تنگ میشه ، البته ممد نه سند ایمیل رو که زدم گریم گرفته بود ... انگار تموم شد هرچی که ساخته بودم ولی بعدش هی به خودم گفتم، اشکال نداره بهترش میکنیم، با یه موقعیت بهتر بر میگردم ، با یه عالمه اتفاقهای خوب بر میگردم ... ایران من ،خوبیش اینه که اینجا همه هستن ،...
-
خونه مادر بزرگه
دوشنبه 8 آذر 1395 05:15
امروز رفتیم خونه کوچه زمرد ... چقدرخراب شده بود ، اصلا وارد حیاط که شدم دلم گرفت ، حوض قدیمی که توش پر ماهی قرمز بود ، خالی خالی بود، پر از برگ خشک ... خودمو میدیدم که با عمه داریم حوض رو تمیز میکنیم، میگه ماهی هارو با دست نگیریا ، منم میگم بلدم ببین آروم میگیرمشون ... بوته های گل رز خشک شدن ، گل یخ ته حیاط دیگه نیست...
-
تهران...
یکشنبه 23 آبان 1395 10:50
تهران شده ،کافی شاپ ، فست فود ، مرکز خرید ، ترافیک ... چرا اینجوری شده ؟؟؟ دیروز تو مترو داشتم فکر میکردم اینهمه آدم، اگه همه اینا رو زمین بودن به جای زیر زمین ، ترافیک چجوری میشد؟؟ خدایا مددی ...
-
به خانه بر میگردیم ...
چهارشنبه 12 آبان 1395 23:34
برگشتیم به تاریخ ۲۸ مهر ۱۳۹۵ ... چقدر تهران خوبه ...
-
۲۸ سپتامبر ۲۰۱۶
پنجشنبه 15 مهر 1395 12:54
خونه رو اجاره دادیم ، اخرشم با جاده بیچاره اسمش جیده ... عصری ایمیل زد که یه مشتری دارین فردا میخواد بیاد خونه رو ببینه ، بیاد؟؟ ما هم گفتیم خوب بیاد دیگه ما که کاری نداریم ، وسایل هم تقریبا جمع شده ... فردا عصری اومدن ، ما هم تو تیمز ، دوربین آماده ، نشستیم یه آقایی اومد تنها ، یه جوری هم حرف میزد انگار که یعنی خوشش...
-
۴ اکتبر ۲۰۱۶
سهشنبه 13 مهر 1395 13:52
الینا با پسر کوچولوش اومده بود شرکت ، ماشاا... با چنان سرعتی چهار دست و پا را میرفت ، از این ور به اون ور یه دقیقه بغلش کردم ، میخواست بره پایین ، دستشو گذاشت رو حلقم فشاررر ، مادر که چه زوری داشت داشتم خفه میشدم دادمش دست مامانش ... چه ناز و گوگولی بودا... خدا نصیب کنه
-
۲۹ سپتامبر ۲۰۱۶
پنجشنبه 8 مهر 1395 15:33
همه کارا بر عکسه ... امروز که من از خستگی دارم میمیرم، خو ابم میاد ، چشام باز نمیشه ، یکی میاد میگه چقدر خوب شدی ، قشنگ شدی چیکار کردی ، اون یکی میگه بلوزت چه قشنگه بهت میاد ، چه رنگ خوبی داره ... حالا من با قیافه آویزون ، دو روز دارم خونه تمیز میکنم ، وسایل جمع میکنم، فقط از لا به لای لباسا یه چی کشیدم بیرون که برم...
-
۳۱ آگوست ۲۰۱۶
چهارشنبه 10 شهریور 1395 08:44
صبح بیدار شدم، دیدم برام پیغام گذاشته که وبلاگمو بخون مگی نازنینم ... حالا هی یادم میفته ، یه لبخندی میاد رو لبام ، -> یک عدد مریم خوشش اومده لبخند زنون
-
۲۹ آگوست ۲۰۱۶
دوشنبه 8 شهریور 1395 10:48
اگه نی نی زنده بود، این هفته باید دنیا میومد محض خود آزاری نوشتم کلا، یادم نره ...
-
۱۸ آگوست ۲۰۱۶
پنجشنبه 28 مرداد 1395 13:07
امروز نیل هم lay off شد ... بعد از یاو و جیمز ... صبح تو جلسه نشسته بودم که دیدم ساندرا و فرانچسکو بدو بدو اومدن سراغم که نیل کو ؟؟؟ منم با خیال راحت گفتم پشت میزش فک کنم ، صبح اینجا بود، حالا ساعت ۹:۳۰ صبحه ... میگن نهههه ما اسکات رو دیدیم که با نیل که جعبه وسایلش دستشه داره میره بیرون ... اخ بد بود ... دوییدم دنبال...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 1 مرداد 1395 09:51
صبح به صبح یه سنجابه از تو جنگل روبرو میدوه میاد رو فنس ها دنبال صبحونه میگرده ، به درخت آلبالو حیاط که میرسه، میره لای شاخه ها ، دستشو دراز میکنه ، با دست میکشه شاخه رو پایین با یه دست یه آلبالو میکنه ، میاد بیرون دور تا دورشو تند تند میخوره، هستشو میندازه ، دوباره میره تو درخت . یکی دیگه ... ۲ تا میخوره ، میدوه میره...
-
۳۰ خرداد ۱۳۹۵
یکشنبه 30 خرداد 1395 09:22
هفت سال پیش ، امروز بود که ما ، ما شدیم خب من تا ظهر شرکت بودم، انگار نه انگار که روز عقدمه ... بعد مردم کلا میرن استراحت از قبلش من بدو بدو ... ساعت ۲ اینا بود رسیدم خونه ، یه مانتو و روسری و تیشرت سفید ، کلا همه چی سفید ، فک کنم شلوار سفید نداشتم وگرنه اونم سفید میپوشیدم هول شده بودم خوب ، عروسیه عروسی ... مو هامم...
-
تنازع بقا ...
سهشنبه 18 خرداد 1395 15:34
بعد از جلسه بلند شدم از پشت کامپیوتر یه قدمی بزنم ، اومدم دم پنجره دیدم تو باغچه کوچولو دم در ، ۲ تا کلاغ رو نرده نشستن و یه خرگوش داره اینور اونور میدوه ، سعی میکنه کلاغارو دور کنه ، با تعجب نگاه میکردم که این خرگوشه واسه این کلاغا خیلی بزرگه ، چرا اومدن سراغ این ... خرگوشه مثل بید میلرزید ، قلبش همچین میزد ، من گفتم...
-
Cause I'm only human
پنجشنبه 30 اردیبهشت 1395 09:34
از صبح این آهنگ کریستینا پری تو ذهنم میخونه ... دوستش دارم ... Cause I'm only human...
-
خوابها ...
جمعه 24 اردیبهشت 1395 16:41
همه خواب های خوب خوب میبینن ، من خواب می بینم دارم تو قزل قلعه ترشی میفروشم بیا و ببین ۹۰ میلیون فروش داشتم تازه ...
-
۱۱ آپریل ۲۰۱۶
دوشنبه 23 فروردین 1395 12:40
آقا ما یه بستنی هاگن داز از این سوپر مارکت می خریدیم ، خوشمزه لیمویی ، هی تند تند ، میخوردیم ، به به چه خوبه ... امروز روشو خوندم دیدم با و.د.کا مخلوط ساخته شده آخه چرااا.... بعد اینو میزارن تو جای بستنی به چه بزرگی با بقیه بستنیا ؟؟؟ فک کن آخه... من دوسش داشتم ...
-
بهار اومد گلا وا شد...
دوشنبه 16 فروردین 1395 14:48
دو چرخه هارو آوردیم بالا، اسکی ها باید برن پایین ... گلدونهای رز تو پارکینگ اومدن تو حیاط روی دک ... میز و صندلیا از زیرزمین اومدن تو حیاط ... خاک و تخم چمن هم خریدیم برای حیاط... نصف آخر هفته زل زدم به لاله ها و تشویقشون کردم زودتر در بیان ، اون یکی نصفش از جوونه های درخت می دی و آسمون ابی لذت بردم ... یکی از دفعه...
-
عیدانه
پنجشنبه 27 اسفند 1394 13:41
آب من و سبزه ام تو یه جوب نمیره ، مثل گل آفتابگردون میمونه .... هر نیم ساعت یه بار باید بچرخونمش وگرنه تا کمر خم میشه طرف پنجره ، فقط شبها صاف میمونه، اونم چون چراغ بالا سرش روشنه و به طرف اون میچرخه، قبل از سال تحویل باید بزارمش تو یه جای تاریک بعد زیر نور مستقیم تا صاف وایسه
-
۸ مارس
سهشنبه 18 اسفند 1394 13:30
جالبی اینکه آدم دوستاش/ اشناهاش تو همه دنیا پخش باشن اینکه که ۳ روز متوالی هرچی تو فیسبو.ک میبینی مربوط به ۸ مارسه . از نیوزیلند و استرالیا شروع میشه تا آخرش به بچه های آمریکا و کانادا میرسه ... روزمون مبارک
-
Sevi Sour
پنجشنبه 29 بهمن 1394 16:10
خاطرات فیس.بوکی هم چیز جالبیه ، هرروز یادط میاره که ۱ سال پیش ، ۲ سال پیش ، چی کار کرده بودی ... داشتم مال دیشب رو نگاه میکردم که دیدم استاتوسم سال ۲۰۰۹ این بوده ، هرچی فکر کردم ، یادم نیومد یعنی چی ، کامنتهارو که نگاه کردم دیدم خودم زیرش نوشتم سیب سرخ ... چقد یادم رفته ، چقد اون موقع یاد گرفته بودم ، کلی تلاش کرده...
-
New Year Resolution
دوشنبه 21 دی 1394 10:15
بیشتر رزولوشن ها برمیگرده به وزن کم کردن اینجا خوب من فقط یه رزولوشن دارم امسال ، چه جوری برگردم ایران
-
۲۴ دسامبر ۲۰۱۵
پنجشنبه 3 دی 1394 16:32
۵ سال پیش ساعت ۶ بعد از ظهر من وارد کانادا شدم ، اولین روز زندگی جدید ، روز کریسمس فرودگاه امام ، مامانم و بابام که گذاشتمشون ... دور شدم از همه دور ... آخرین لحظه سارا برام اس ام اس زد که برات ایه الکرسی خوندم فرانکفورت ... چه فرودگاه بزرگی، انقد قدم زدم اونجا که یه بار اشتباهی از بیرون سر در آوردم مجبور شدم باز از...
-
خواب ظهر
پنجشنبه 12 آذر 1394 22:08
یه لحظه گفتم دراز بکشم ، تو بغلش خوابم برد ، داشتم خواب میدیدم تو یه راهرو دارم حرف میزنم میام ، انگار که جشن بود داشتیم برمیگشتیم تو سالن اصلی ، یکی داشت بادکنک باد میکرد ، آورد بغل گوش من با سوزن ترکوندش، دستمو گرفتم رو گوشم که خودمو بکشم کنار ، نگو عینا همون کارو تو واقعیت کردم چنان خودمو پرت کردم ، هم من بیدار شدم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 18 آبان 1394 15:03
رییس رفته مرخصی... من خسته شدم انقد به تک تکشون گفتم اینو درست کن، اینو اینجوری نکن اونجوری درست کن ... همینه که بعضی وقتها میزنه به سیم آخر جواب هیچ کس رو نمیده فردا اگر برگرده من برگردم به کارهای عقب مونده ... مثلا آخر سال باید همه چی سبک بشه ، سبک که نشده هیچی، کارهای سال بعد هم بهش اضافه شده ...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 مهر 1394 09:17
سلام ۳۳ سالگی دوست داشتنی ، خوش اومدی
-
صبح است اول مهر
چهارشنبه 1 مهر 1394 10:05
با اینکه ۲۰ سال پیش وقتی این آهنگ رو میشنیدم دلم میخواست سرم رو بکوبم به دیوار ولی دیشب ۲ ساعت تمام همه کانال های تلویزیون رو دونه دونه گشتم تا این آهنگ رو پیدا کنم ... آخرشم به همشاگردی سلام تو یه وبلاگ رضایت دادم ... انگار دیگه تلویزیون صبح اول مهر این سرودهارو نمیزاره ...
-
وقتی دکل می زنیم
جمعه 27 شهریور 1394 15:11
ما یه دکل تو دانشگاه داشتیم که دانشگاه تصمیم گرفت بعد از تقریبا ۲۰ سال مارو بندازه بیرون ، در واقع بیرون بیرون هم نه ، یه جای دیگه تو خود دانشگاه رو پیشنهاد کرد البته فقط برای ۵ سال !! خوب جای اولی که پیشنهاد کردن تو پارکینگ بود شمال دانشگاه ، آخر ژانویه اپن هاس (open house) بود ، محترمانه بود ولی هیچ کس قبول نمیکرد...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 13 شهریور 1394 13:02
غمگینم ... یامَن اِسمُهُ دَوا وَ ذِکرُهُ شَفاء ...