خاطرات فیس.بوکی هم چیز جالبیه ، هرروز یادط میاره که ۱ سال پیش ، ۲ سال پیش ، چی کار کرده بودی ...
داشتم مال دیشب رو نگاه میکردم که دیدم استاتوسم سال ۲۰۰۹ این بوده ، هرچی فکر کردم ، یادم نیومد یعنی چی ، کامنتهارو که نگاه کردم دیدم خودم زیرش نوشتم سیب سرخ ...
چقد یادم رفته ، چقد اون موقع یاد گرفته بودم ، کلی تلاش کرده بودم برای یادگرفتن حتی حرف زدن
دوره بعضی چیزا زود تموم میشه ، باورم نمیشود یه روز این استاتوسم بوده
بیشتر رزولوشن ها برمیگرده به وزن کم کردن اینجا
خوب من فقط یه رزولوشن دارم امسال ، چه جوری برگردم ایران
۵ سال پیش ساعت ۶ بعد از ظهر من وارد کانادا شدم ، اولین روز زندگی جدید ، روز کریسمس
یه لحظه گفتم دراز بکشم ، تو بغلش خوابم برد ،
داشتم خواب میدیدم تو یه راهرو دارم حرف میزنم میام ، انگار که جشن بود داشتیم برمیگشتیم تو سالن اصلی ، یکی داشت بادکنک باد میکرد ، آورد بغل گوش من با سوزن ترکوندش، دستمو گرفتم رو گوشم که خودمو بکشم کنار ، نگو عینا همون کارو تو واقعیت کردم چنان خودمو پرت کردم ، هم من بیدار شدم هم اون ، حالا مگه خندم بند میومد که چی شده ، میگم آقا خواب ظهر به من نیومده ، پاشم برم دنبال کارام
رییس رفته مرخصی...
من خسته شدم انقد به تک تکشون گفتم اینو درست کن، اینو اینجوری نکن اونجوری درست کن ...
همینه که بعضی وقتها میزنه به سیم آخر جواب هیچ کس رو نمیده
فردا اگر برگرده من برگردم به کارهای عقب مونده ... مثلا آخر سال باید همه چی سبک بشه ، سبک که نشده هیچی، کارهای سال بعد هم بهش اضافه شده ...